
مسعود محمدی

کلاسِ بچگیِ مسعود محمدی به جبر روزگار بوی ترکه و ترس میداد و در نوجوانی دلش با معلمی ساز نبود. اما قدم که به دانشسرای محمد بهمنبیگی گذاشت، ورق زندگی برگشت. مسعود معلم شد، به زادگاهش بازگشت و در کلاس به جای اخم، لبخند نشاند؛ به جای تنبیه، اعتماد و تشویق آورد. در سی سال معلمی افقی تازه پیش چشم شاگردانش گشود تا به کودکان سوق بیاموزد که میتوانند فراتر از آنچه در اطرافشان میبینند، باشند.
در میدان ورزش نیز همین راه را ادامه داد. مسعود خود بازیکنی توانمند بود، مربیای کاردان و مفسری دقیق. با کمترین بودجه و دلی انباشته از همت، داوطلبانه مجموعهای ورزشی برپا کرد تا استعدادها از خانه ها و کوچه های گلِی و خاکی،جوانه بزنند. رقابت سالم را رسم کرد و استادیوم شهر را به جایگاهی برای شور و شادی جوانان تبدیل نمود.
کنشگری اجتماعی او با استعدادهای هنریاش درآمیخته بود. مسعود محمدی نمایشهای فاخر ایرانی و جهانی را به زبان مردم روی صحنه آورد تا مسائل روزِ جامعه روشنتر شود. جوانها را گرد آورد، گروه ساخت و از کوچههای سوق تا تالار وحدت، نام شهر را آبرومندانه بر زبانها انداخت. مسعود نشان داد اگر هنر به جان مردم گره بخورد، مدرسهای بیزنگ و دفتری است که انسانیت را زندهتر میکند. در روزنامه نیز از حقِ شهری نوشت که باید سهم خود را بگیرد و آنقدر پیگیر ماند تا کار از گفتن به شدن برسد.
کتاب یار همیشگیاش بود. هرچه مسعود میخواند با زبانی ساده و شیرین در حلقههای دوستانه بازمیگفت؛ از داستان و تاریخ تا جغرافیا و هنر، گفتوگو را به جای خطابه مینشاند و شنونده را شریک اندیشه میکرد. ایران را وجب به وجب پیموده بود؛ روستا و شهر، کویر و جنگل، کوه و دریا را میشناخت و از لهجهها، غذاها و آیینهای هر دیار آگاه بود. با همه این سفرها، ریشه، مسعود محمدی را در خاک زادگاهش نگه داشت. همانجا ماند، همانجا کاشت و همانجا رویاند تا نامش در یاد شاگردان و مردم شهر بماند.